ای کاش تو را می کشتم
منبع: وبلاگ «مسعود ده نمکی»
آن روز که در کوچه پس کوچههای حلبچه قدمشار میکردم...دفتر مشق های خاک و خول شده را میدیدم ..مدادهای شکسته و کتابهای ورق ورق شده بچه مدرسهای های خفه شده از خردل و...میدیدم با خودم میگفتم:
کاش تو را من میکشتم!
آن روز که در کوچه پس کوچههای حلبچه قدمشار میکردم...دفتر مشق های خاک و خول شده را میدیدم ..مدادهای شکسته و کتابهای ورق ورق شده بچه مدرسهای های خفه شده از خردل و...میدیدم با خودم میگفتم:
کاش تو را من میکشتم!
وقتی سعید داوودی را شب عملیات دیدم که عکس دختر سه سالهاش را نگاه میکرد و میبوسید و اشک میریخت ...و همان شب لب اروند پیکر خون آلودش را دیدم با خودم به این مردک میگفتم:
کاش تو را من میکشتم!
مادر علیرضا هر وقت در کوچه نگاهش به من میافتد یاد قد و بالای پسرش که هم رزم من بوده میافتد و وقتی بعد از ۱۰ سال استخوانهای پسرش را اوردند در یک گونی کوچک ..شنی تانک انها را شکسته بود باخود گفتم:
کاش تورا من میکشتم!
دخترک تازه عروس ..بعد سعید میبایست گردن کج کند آسته برود آسته بیاید تا زبان مردم شاخش نزند..دامادش اسیر است یا مفقود..شهید است یا مجروح..اما نگاههای تحسین مردم آهسته آهسته ترحمآمیز میشد و آهسته آهسته .......
غیرت سرخم میکرد و با خودم میگفتم:
کاش تو را من می کشتم!
پسر جواد حالا درسش تمام شده هر وقت میخواست برای ثبت نام به مدرسه برود نمیدانست والدین یعنی چه!
چون او فقط مادرش را میشناخت و پدرش هیچگاه مدرسه رفتن اورا ندید..وقتی غر میزدند که اینها با سهمیهشان حق ملت را خوردهاند با خودم میگفتم:
کاش تورا من میکشتم!
حیف که نشد.ده بار بعد از جنگ به بهانه زیارت به دیارت امدم ..شاید چون فیلم زیاد دیده بودم فکر میکردم فرصتی پیش بیاید تا تو را بکشم ..حتی اگر تروریستم بخوانند و حتی اگر هر دو جناح سیاسی اصلا تابعیت ایرانی مرا تکذیب کنند..اما می ارزید تا دل این همه مظلوم را شاد کنم...
کاش تو را میکشتم!
اما نه در عید قربان!!!!